سال نو بر همگان مبارک باد به امید سال پر از پیروزی و امید برای ایران و ایرانی

سرگذشت ” سرگرد جلالی ” بازجوی ساواک و هشدار به حزب اللهی ها و پاسدارها   

از گروههای بازجویی فعال در  کمیته مشترک ضد خرابکاری در زمان شاه،واقع در توپخانه ، پشت اداره ثبت تهران ، گروه بازجویی تحت سرپرستی ” سرهنگ سعیدی ” بود ، وی را سرهنگ صدا میزدند وخوش پوش و خوش لباس و مرد مسنی  بود که دائما از آن سیگارهای خیلی معطر می کشید . نفر دوم این گروه بازجویی سرگرد جلالی بود  ، وی  مردی حدودا 40 ساله و از آن مردان خوش تیپ مثلا شبیه مهدی مشکی و اینطور آدمها بود ، نفر سوم  تیم هم سروان شهریاری بود سروانی جوان و فعال که دست بزن داشت و تا فکر میکرد به او دروغ گفته ای تو را چپ و راست  میکرد . با اینکه بعد از دستگیرشدن  در سال 1354 ،  سرگرد جلالی بازجوی من بود ، اما وی را قبل از دستگیر شدنم می شناختم و علت آنهم این بود  که وی دو بار برای بازرسی خانه امان  در زمانی که  ساواک ، برادر و خواهرم را دستگیر کرده بود بخانه امان آمده بود . یکبار که وی برای دستگیری خواهرم به خانه امان آمده بود ، شروع به جر و بحث با  برادر بزرگترم که تازه از زندان سیاسی آزاد شده بود کرد و برادرم به وی گفت : فکر کردی همیشه نوبت شماست ، نوبت ماهم میرسد و سرگرد بر آشفت که شما ها مشتی  چریک مارکسیست اسلامی ، چه عددی هستید  …. و خلاصه اگر بخاطر پدرت نبود الان تو راهم با خودمان میبردیم .  

( البته برادر من  که آنموقع  بعنوان دانش آموز ممتاز دبیرستان خوارزمی ، در دانشکده دندانپزشکی تهران پذیرفته شده و سال سوم دانشگاه  بود نه چریک بود و نه اسلامی  و البته توده ای بود ….) 

 خلاصه این تیم بازجویی  بازجوی خانوادگی ما بود و برادرم و خواهرم  و بعد ا هم که من دستگیر شدم را بازجویی کرد . یعنی  اگر در کشورهای اروپایی هر خانواده ، پزشک داردو پزشک خانواده معمول است در ایران هم در آن سالها بازجوی خانواد گی موجود شده بود . 

در سال 1354 هم که من دستگیر شدم من را راست بردند خدمت سرگرد جلالی ، ایشان هم البته نتوانست وابستگی گروهی من را کشف کند و البته بر مبنای نیش عقرب نه از ره کینه است ، بعد از چند ماه بازجویی و شلاق کف پا ، آویزان کردن از پا و آپولو ، از خیر من گذشت و من را  تحت عنوان کلی  ارتباط با گروههای مسلح و خرابکار و ادامه اعتقاد به راه باطل تا درون سلول ( من را به یک سلولی بردند که دیوار آن بر خلاف سلولهای دیگر که پر از شعر و خاطره وشعار بود تازه گچکاری شده و خلاصه لوح نانوشته بود ، منهم مانند آدم ندید بدید شروع کردم با نوک یک هسته خرما ، دیوار سلول را مزین به شعارهای مختلف کردم و نگهبان که در و دیوار زخمی را دید ، با کتک من را پیش حسینی و جلالی برد و آنها بدتر از دوران بازجویی ، شکنجه کردند ، یاد میآید ، حسینی شکنجه گر با همان دمپایی لاستیکی ام آنقدر بر سر و رویم زد که سر رویم تا چند هفته سیاه و باد کرده بود ) سرگردجلالی همین موضوع  شعار نویسی را در گردش کار پرونده ام نوشته بود . اما در مجموع وی بعنوان یک بازجو برخورد شخصی با متهم نمیکرد ، آزار و اذیت کلامی و یا تمایل به دیگر آزاری از وی ندیدم ، حتی گاهی که کسی در اتاق نبود و با وی تنها بودم  ، در لیوانی به من نوشابه میداد و با اینکه 17 سالم بود اما چون گزارش داشت که در سلول سیگار میگیرم ،  به من هم  سیگار میداد که بکشم . 

من بعد  از دوران بازجویی  ، سرگرد جلالی را ندیدم تا سال1356 که همه بازجوهای ساواک بزندان قصر آمدند که با زندانیان صحبت کرده و آنها را راضی به نوشتن تقاضای عفو کنند ( البته از میان دو، سه هزار زندانی سیاسی تنها 40، 50 نفر از جمله ضعیفترین آنها  سید اسد الله لاجوردی ، محمد تقی کروبی ، عسگر اولادی، حاج مهدی عراقی، شیخ قدرت علیخانی، کروبی و انواری  که بریده بودند تقاضای عفو نوشته و در برنامه ای شاهنشاها سپاس گویان شرکت کردند و البته بعد ا ادعا کردند که عفو نوشته  بودند تا بیایند و مبارزات را رهبری کنند ، که عین دروغ  است  ) جلالی آنجا به من و برادر و خواهرم که زندانی بودیم از در دوستی در آمد که بیایید و عفو بنویسید و آزاد شوید و … که ماهم ننوشتیم و در زندان ماندیم وبعد در آذر 1357 ، مردم آزادمان کردند . 

 انقلاب شد و  در روزنامه های اعلام شد که ” سرگرد جلالی ” بازجوی ساواک دستگیر شده و خلاصه هر کدام از زندانیان زمان شاه که از وی شکایتی دارند ، بیایندو در دادگاه انقلاب اسلامی ، شکایت خود را به ثبت رسانده تا در جلسه داگاه  بعنوان شاهد بر علیه وی شهادت دهند !  البته من و برادرم که چپی بودیم اساسا دادگاههای ج.ا. را عادلانه نمیدانستیم که بخواهیم در آنها شهادت بدهیم و شرکت کنیم و یکی از روزها  همسر سرگرد جلالی پرسان ، پرسان خانه ما را که آنوقع در ” طرشت ” بود پیدا کرد و بامن و برادرم صحبت کرد که در صورت امکان برای کمک به همسرش سرگرد جلالی،بر علیه وی شکایت نکنیم ، به هرحال زنی مضطرب و پریشان و البته ترسان از اعدام شدن شوهرش بود و من وبرادرم محمود ، وی را دلداری داده و گفتیم اولا موضوع ما با ساواکی ها شخصی نبود که بخواهیم انتقام بگیریم و دوما ما این دادگاهها را عادلانه نمیدانیم و به وی اطمینان خاطر دادیم که نه شکایت می کنیم و نه در دادگاه شرکت خواهیم کرد و البته بعد فهمیدیم که سرگرد جلالی همراه با سایر اعضای ساواک اعدام شدند . 

 حالا نقظه سر خط : آقایان حزب اللهی ، آقایان پاسدار و بازجو و نیروی انتظامی ، بترسید از آن روزی که همسر و مادر و خانواده اتان در بدر ؛ بدنبال گرفتن رضایت از کسانی باشند که شما امروز یا شکنجه اشان ، یا آزارو اذیت اشان و یا از دانشگاه اخراجشان می کنید . 

 من گویا که تاریخ در حال نوشتن سناریویی باشد که بزودی در سینماهای حوادث  تاریخی ایران بنمایش در خواهد آمد ، فارغ از اینکه کدام گروه سیاسی قدرت را بعد از ج.ا. در دست بگیرد می بینیم روز هایی را که همسرانتان پریشان و در مانده از زندان بزندان و آدرس به آدرس بدنبال ملاقات با شمایان و گرفتن رضایت از شاکیانتان هستند در حالیکه رهبران ج.ا. هر کدام با دلارهای دزدی به اقصی نقاط جهان گریخته باشند . شما حزب اللهی ها ، پاسدارها ، بازجو و شکنجه گران ، از نظر سیاسی ، انسانهایی بغایت بی تجربه و کم اطلاع هستید ، بیش از این فریب آخوندها را نخورید امروز از ج.ا. فاصله بگیرید که فردا دیر است ، خود و خانواده خود را نجات دهید . 

Tagged as: , , , ,

Leave a Reply

Start here