سال نو بر همگان مبارک باد به امید سال پر از پیروزی و امید برای ایران و ایرانی

حماقتِ باور به نصیحت‌پذیری خامنه‌ای : علیزاده، فانی یزدی با تئوری «که بر که» و دیگران

پنج دهه پس از تثبیت جمهوری اسلامی، این تصور که بتوان علی خامنه‌ای را با «نصیحت» به مسیر اصلاح کشاند، از ریشه بر یک سوءفهم عمیق دربارهٔ منطق قدرت در ایران استوار است. مسئله نه در ماهیت دینی حکومت، بلکه در کارنامهٔ عملی نهاد رهبری طی چهار دههٔ گذشته است؛ دوره‌ای که در آن خامنه‌ای بارها نشان داده توان انجام عقب‌نشینی‌های تاکتیکی برای حفظ نظام را دارد، اما هرگز به اصلاح ساختاری یا پذیرش توصیه‌های نخبگان سیاسی تن نداده است. همین فاصلهٔ میان «انعطاف تاکتیکی» و «اصلاح ساختاری» نقطه‌ای کلیدی است که بسیاری از تحلیلگران نادیده می‌گیرند.انطباق‌پذیری خامنه‌ای در خدمت بقاست، نه تحول و یا حتی اصلاح. او ممکن است روش‌ها را تغییر دهد، اما تنها زمانی که بقای نظام در خطر باشد. در چنین چارچوبی، نصیحت‌پذیر نبودن او ادامهٔ همان منطقی است که انعطاف محدود و حساب‌شده‌اش را توضیح می‌دهد: اصلاح، صرفاً تا جایی مجاز است که هزینهٔ حکومت را کاهش دهد، نه اینکه ساختار قدرت را دگرگون کند.با این پیش‌فرض، اکنون می‌توان به نقد ادعایی پرداخت که برخی حامیان حکومت ـ از جمله علی علیزاده ـ در سال‌های اخیر ترویج کرده‌اند. علیزاده معتقد است جمهوری اسلامی، حتی تحت رهبری خامنه‌ای، ادامهٔ یک روند تاریخی دولت–ملت‌سازی و مدرن‌سازی بومی است؛ روندی که به‌زعم او از مشروطه آغاز شد، با رضاشاه ادامه یافت و اکنون در قالبی اسلامی در جمهوری اسلامی جریان دارد. او سیاست‌های کلان جمهوری اسلامی را در چارچوب نوعی حرکت بلندمدت رنسانس ایرانی تفسیر می‌کند و خامنه‌ای را مدیر این حرکت می‌داند.این روایت ـ اگرچه از نظر انسجام درونی، ظاهر قابل‌قبولی داشته و به‌خودی‌خود تحلیل درستی است ـ دست‌کم به یک تناقض بنیادین بی‌توجه است: نسبت‌دادن رهبری این حرکت تاریخی به خامنه‌ای یا روحانیت سیاسی با کارنامهٔ واقعی آنان سازگار نیست. فرآیند دولت–ملت ‌سازی در ایران امروز برخلاف میل روحانیت، سپاه و نهادهای مذهبی ارتجاعی و یا حتی انقلاب اسلامی پیش می‌رود؛ نه به‌واسطهٔ ارادهٔ آنان، بلکه علی‌رغم مقاومت‌شان و به‌صورت یک روند تاریخی و دترمینیستی پیش می‌رود. اگر نقش این نیروها در این روند سنجیده شود، روشن می‌شود که آنان نه پیش‌برنده، بلکه عملاً مانع و گاه دشمن این مسیر بوده‌اند.برای نمونه، افزایش حضور زنان در دانشگاه‌ها، مشاغل و بازار کار که یکی از مهم‌ترین شاخص‌های مدرن‌شدن جامعه است را در نظر بگیریم؛ روحانیت ولایی ـ از نخستین روزهای پس از انقلاب تا امروز ـ در برابر این تحول ایستاده است. از تقلیل نقش زن به «ماشین تولید نسل شیعه» تا محدودیت‌های حقوقی، تحمیل حجاب اجباری و سیاست‌های تحقیرکننده، همگی در جهت عقب‌راندن زنان عمل کرده‌اند. پیشرفت زنان محصول مقاومت تاریخی جامعه بوده، نه همراهی حکومت. اگر حکومت در برابر این حرکت نمی‌ایستاد، سرعت و عمق این پیشرفت بسیار گسترده‌تر می‌بود.

نمونهٔ دیگر، مفهوم «عمق استراتژیک» است؛ مفهومی که علیزاده آن را نقطهٔ قوت خامنه‌ای و شاه‌بیت دلیل حمایت خود از جمهوری اسلامی می‌داند. با نظری عمیق به سیاست خارجی ج.ا. می‌توان دریافت که هدف خامنه‌ای از گسترش نفوذ منطقه‌ای نظام نه توسعهٔ ملی، بلکه تثبیت جایگاه روحانیت شیعه در جهان اسلام و خروج از وضعیت اقلیت ایدئولوژیکی روحانیت شیعه در جهان یک‌میلیاردی اسلام سنی است. صدور انقلاب، پدیده‌ای تاریخی در همهٔ انقلاب‌ها بوده، این واقعیتی است که از آن گریزی نیست اما خامنه‌ای با چسباندن آن به نیازهای روحانیت، ولایت و خرافات شیعی، هزینه‌های هنگفتی بر ایران تحمیل کرده است. ایران برای تحول و یا حتی صدور انقلاب نیازمند سرکوب اهل‌سنت در عراق یا ورود به جنگ در سوریه نبود؛ نیازمند دشمن‌سازی بیمارگونه با اسرائیل یا اعدام و سرکوب گستردهٔ زنان، کارگران و جریان‌های سیاسی نیز نبود. بحران‌های امروز جامعه، محصول مستقیم حاکمیت روحانیت ولایی و نقش شخص خامنه‌ای در ساختار قدرت است و اساساً ارتباطی به مفهوم دفاع از عمق استراتژیک ایران ندارد.

آنچه علیزاده در جمهوری اسلامی «انباشت سرمایه» و گویا «جهش اولیه» می‌نامد و آن را پیش‌شرط جهش صنعتی معرفی می‌کند، در واقع نه حاصل یک فرآیند تولیدی یا صنعتی، بلکه نتیجهٔ انحصار اقتصادی، رانت‌خواری و شبکه‌های شبه‌فاسد مالی است که حول سپاه و نهادهای بنیادین شکل گرفته‌اند. این ساختار با منطق انباشت سرمایه‌داری کلاسیکِ مولد فاصله‌ای جدی دارد و تفسیر آن به‌عنوان «انباشت اولیه برای جهش صنعتی» بیش از آنکه تحلیلی باشد، نوعی توجیه‌گری سیاسی است.در سطح اجتماعی نیز تکیهٔ حکومت بر بسیج نیروهای سنتی، مذهبی و ضدمدرن، هیچ نسبتی با مسیر مدرن‌سازی ندارد و بیشتر ابزاری برای حفظ قدرت است. نتیجهٔ این سیاست، تعمیق شکاف میان حکومت و طبقهٔ متوسط شهری، کارگران و حتی حاشیه‌نشینان است؛ گروه‌هایی که به‌سبب ناتوانی ساختاری حکومت در پاسخ به نیازهایشان، بالقوه به نیروی ذخیره برای تنش‌های داخلی یا حتی مداخلهٔ خارجی تبدیل می‌شوند. این شکاف نه با نصیحت ترمیم می‌شود و نه با تقلیل مسائل به روایت‌های ضدغربی.

تناقض بنیادی روایت علیزاده در اینجاست: فرآیند دولت–ملت‌سازی مدرن که  روایت علیزاده از آن الهام میگیرد از انقلاب فرانسه آغاز شد، دقیقاً با حذف روحانیت از قدرت سیاسی پیش رفت. بنابراین اگر این روند را در ایران نیز جاری بدانیم، ناگزیر باید بپذیریم که مدرن‌شدن سیاسی به حذف روحانیت شیعه و سنی از ساختار قدرت منجر خواهد شد. اگر خامنه‌ای از این واقعیت آگاه باشد، ادامهٔ مسیر چیزی جز پذیرش حذف خود نیست؛ که این جمع نقیضین و غیرممکن است و اگر ناآگاه باشد، آنگاه این روند تاریخی برخلاف میل او، به‌طور دترمینیستی تحمیل خواهد شد. در هر دو صورت، خامنه‌ای و جمهوری اسلامی به مانعی ساختاری در برابر مدرن‌شدن ایران تبدیل شده‌اند و تا زمانی که این مانع برچیده نشود، امکان رنسانس ایرانی و نوزایی ملی وجود نخواهد داشت.تبدیل این بن‌بست به «روایت مذهبی» برای مصرف داخلی نیز بخشی از همان سازوکار بسیج نیروهای سنتی است؛ سازوکاری که با هرگونه نصیحت‌محوری یا اصلاح‌گرایی در تضاد است. علیزاده با برجسته‌سازی همین روایت‌ها و تأکید بر کارکرد بسیجی آن‌ها، عملاً به بازتولید قدرت روحانیت در سپهر سیاسی ایران خدمت می‌کند.مسئله این نیست که خامنه‌ای تغییرناپذیر باشد، بلکه این است که الگوی تغییر او با منطق حفظ قدرتی ضد مدرن تعریف می‌شود، نه مدرن‌سازی. نصیحت زمانی معنا دارد که حاکم به دنبال مشروعیت، مشارکت یا توسعهٔ نهادی باشد؛ اما در نظامی که هزینهٔ پذیرش نصیحت از هزینهٔ سرکوب بالاتر است، نصیحت نه ناکارآمد، بلکه اساساً بی‌ربط است.در این چارچوب تئوریک است که علیزاده با اغراق بیش از حد، خامنه‌ای را به «قهرمان مدرن‌سازی ایران» تبدیل می‌کند؛ مشابه همان نسبتی که برخی مورخان به اشتباه میان ناپلئون و انقلاب فرانسه برقرار می‌کنند. ناپلئون هرگز ادامه‌دهندهٔ انقلاب نبود؛ او خود را فرزند انقلاب می‌دانست اما از انقلاب به‌عنوان نردبانی برای رسیدن به قدرت مطلق بهره برد و در نهایت همان آزادی و برابری‌ای را که انقلاب تولید کرده بود، سرکوب کرد. اصلاحات اداری و حقوقی ناپلئون مهم بودند، اما در نهایت او ساختار سیاسی را به سوی اقتدارگرایی بازگرداند.خامنه‌ای نیز در موقعیتی مشابه اما کمیک ایستاده است. او نه تحقق‌بخش اهداف انقلاب ۵۷، بلکه مانعی در برابر آن است. همان‌گونه که نیروهای سلطنت‌طلب پس از سقوط ناپلئون بازگشتند، امروز نیز خامنه‌ای و عملکرد او کشور را در مسیر بازگشت نیروهای سلطنت‌طلب قرار داده‌اند؛ بازگشتی که تهدیدی جدی برای آیندهٔ سیاسی ایران است و بزرگ‌ترین ضربه به آرمان‌های انقلاب محسوب می‌شود.

علیزاده با ساختن یک هستهٔ مرکزی حول «خامنه‌ای»، تلاش می‌کند مجموعه‌ای ناهمگون از مدافعان جمهوری اسلامی را گرد آورد؛ همان‌گونه که گل زنبورها را جذب می‌کند و مرداب، حشرات را. در روایت او، خامنه‌ای نه تنها محور ثبات سیاسی، بلکه رهبر پروژه‌ای تاریخی معرفی می‌شود؛ روایتی که آن‌قدر اغراق‌آمیز و غیرتئوریک است که به‌جای تحلیل، بیشتر به سرسپردگی شباهت دارد. شرکت‌کنندگان در برنامه‌های او اما با دلایلی متفاوت ـ و گاه متناقض ـ به این دایره جذب می‌شوند.

افرادی مانند «امیر خراسانی» یا «پریسا نصرآبادی» مذهبی نیستند و پیوندی با قرائت دینی قدرت ندارند. نقطهٔ اتصال آنان با علیزاده، صرفاً ستیز مشترک با آمریکاست. آنان هر جریان سیاسی را که شعاری ضدآمریکایی بدهد ـ حتی اگر از نظر ساختاری ارتجاعی باشد ـ در جبههٔ خودی می‌پندارند. به همین دلیل، با وجود آنکه تفسیر علیزاده از نقش خامنه‌ای در دولت–ملت‌سازی نه چپ و نه لنینیستی، که اساساً تصویری دل‌بخواه از پروسهٔ دولت–ملت مطرح‌شده در تئوری‌های تشکیل دولت–ملت‌های مدرن است، اما این طیف به دلیل اشتراکات سطحی ضدآمریکایی به برنامهٔ جدال کشیده می‌شود.

گفتمانی که در دوران جنگ سرد بر اتحاد تاکتیکی با آمریکا علیه شوروی تأکید داشت و جهان را در قالب «سه جهان» تقسیم می‌کرد. همان‌گونه که این نگرش در دههٔ ۵۰ نیروهایی را ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ به خدمت چین، آمریکا و حتی ساواک کشاند، امروز نیز «محیط» با همان ذهنیت تاریخی از خامنه‌ای حمایت می‌کند، زیرا سیاست خارجی جمهوری اسلامی را در راستای منافع چین و ضدیت با آمریکا می‌بیند. محیط نسبت به انقلاب ۵۷ نیز نگاهی خصمانه و مغرضانه داشته و نهایتاً آن را حاصل هماهنگی میان سازمان سیا و خمینی می‌داند و آن را پروژه‌ای در خدمت آمریکا معرفی می‌کند؛ روایتی که در عمل به نفع نیروهای سلطنت‌طلب تمام می‌شود. این تناقض‌ها باعث شده علیزاده نتواند با او یک هم‌گرایی پایدار داشته باشد، اما هرگاه نیاز به تقویت خط ضدآمریکایی باشد، محیط به‌سرعت در برنامه‌های جدال حاضر می‌شود

چهره‌هایی مانند «وحید اشتری»، «میلاد گودرزی» و «سعید زیباکلام» گرایشاتی حزب‌اللهی‌اند که اکنون تا حد زیادی از خامنه‌ای عبور کرده‌اند. آنان هیچ نسبتی با تئوری‌های شبه‌مدرن علیزاده ندارند، اما دغدغهٔ مشترک‌شان حفظ نظام و جلوگیری از خلأ قدرت پساسقوط است. این طیف، مفاسد اقتصادی را به‌درستی نقد می‌کند، اما در عین حال از بیرون‌آمدن از ساختار ولایی هراس دارد. خطاب به این جریان باید گفت: نمی‌توان از فساد و فقر و نابسامانی‌های اجتماعی انتقاد کرد، اما هم‌زمان دست در دست خامنه‌ای و مدافعان رسمی او ـ از جمله علیزاده ـ گذاشت. عبور از استبداد ولایی، پیش‌شرط هرگونه مبارزهٔ واقعی با فساد است؛ وگرنه این نیروها ناخواسته به ابزاری برای مهار اانقلاب  بدل می‌شوند. اگر به ادامهٔ انقلاب باور دارید از «خامنه‌ای»، روحانیت ولایی و بوروکرات‌های فاسد گرد او که شما «عدالت‌طلبان» دائماً آنان را افشا می‌کنید اما به‌خاطر حفظ نظام زبان در کام می‌کشید، باید عبور کنید.

در مجموع، تمامی این گروه‌ها ـ با وجود اختلافات عمیق ـ در یک نقطه مشترکند: هرکدام به‌شکلی متفاوت در دام فریم‌سازی علیزاده گرفتار شده‌اند؛ فریمی که خامنه‌ای را نه مانع مدرن‌شدن ایران، نه مانع عدالت‌خواهی، نه مانع مبارزه با فساد، بلکه ناجی همهٔ این مشکلات تصویر می‌کند. این تصویرسازی سیاسی نه بر مبنای واقعیت، بلکه اسیر در دام خامنه‌ای برای تداوم ساختار قدرت است.

رضا فانی یزدی یکی از چهره‌هایی است که در ماه‌های اخیر در مدار رسانه‌هایی قرار گرفته که از نظر گفتمانی با روایت‌های رسمی جمهوری اسلامی هم‌پوشانی پیدا کرده‌اند. این مجموعه پلتفرم‌هایی مانند «جدال» تا شبکه‌هایی که در فضای مجازی فعالیت سازمان‌یافته دارند ـ کم‌وبیش در تولید روایتی مشترک نقش بازی می‌کنند؛ روایتی که محور آن ضدیت ساختاری با آمریکا و برجسته‌سازی جایگاه خامنه‌ای در این چارچوب است. در این منظومه، فانی یزدی نیز خامنه‌ای را نه به‌عنوان رهبر یک نظام بسته، بلکه در قالب بازیگری که در آن «رقابت ژئوپلیتیک» نقش تعیین‌کننده دارد تفسیر می‌کند.او در برنامهٔ ۳۱/۱۰/۲۰۲۵ «جدال»، مبنای حمایت خود از خامنه‌ای را تئوری «که بر که» معرفی کرد؛ نظریه‌ای که نخستین‌بار در سال‌های اولیهٔ پس از انقلاب اکتبر برای توضیح کشاکش نیروهای اجتماعی در روسیه به کار رفت. بعدها این تئوری در دوران استالین به ابزاری برای توجیه رقابت‌های درون‌حزبی و سپس به چارچوبی برای توجیه همراهی اتحاد شوروی با دولت‌های اقتدارگرای جهان سوم تبدیل شد. در این روایت، ملاک اصلی ارزیابی یک حکومت، «موضع آن در برابر آمریکا» بود؛ نه ماهیت طبقاتی، عملکرد توسعه‌ای یا رفتار سیاسی آن.نقشی که سیاست‌گذاران شوروی ـ از جمله نظریه‌پردازانی چون روستیسلاو اولیانوفسکی ـ برای این دولت‌ها قائل بودند، بیشتر محصول نیازهای ژئوپلیتیک اتحاد شوروی بود تا تحلیل اجتماعی. از همین‌رو اتحاد شوروی با رژیم‌هایی همکاری کرد که ـ با وجود حملات شدید به نیروهای مترقی و کمونیست در داخل ـ در برابر آمریکا موضعی خصمانه داشتند. این الگو نه‌تنها به توسعهٔ سیاسی این کشورها کمکی نکرد، بلکه در بسیاری موارد خود به ابزار سرکوب نیروهای مردمی بدل شد.

اولین نقطهٔ نقض تئوری «که بر که» این است که: اگر قرار بر این بود که اتحاد شوروی در نبرد میان نیروهای مترقی و ارتجاعی در درون حکومتی مفروض، از نیروهای مترقی حمایت کند، چرا در کشتار نیروهای مترقی و حتی کمونیست در مصر (عبدالناصر)، لیبی (قذافی)، ایران (خمینی)، الجزایر (بومدین) و… شوروی آن روز و روسیهٔ امروز هیچ اعتراضی به این کشتارها نمی‌کردند و ملاک «مترقی» بودن را حمایت از شوروی و گسترش رابطهٔ اقتصادی با این کشور می‌دانستند؟

بر اساس همین نگرش شوروی‌محور بود که حزب توده به قربانگاه منافع شوروی فرستاده شد و این ادامهٔ همان سیاست‌های بیگانه‌محور بود که سال‌ها از جانب حزب کمونیست اتحاد شوروی بر احزاب کمونیست برادر تحمیل شد.«فانی یزدی» امروز، با خوانشی احیا‌شده از همین سنت که در سال ۱۳۵۸ از جانب حزب توده احیا و بعداً از سوی نورالدین کیانوری ادامه یافت، خامنه‌ای و سیاست خارجی جمهوری اسلامی را در چارچوب «تقابل با آمریکا» مترقی دانسته و عملاً با سیاست‌های ضد مردمی رژیم همراهی می‌کند. این نگرش هنوز منافع چین و روسیه و کشورهای به‌اصطلاح محور مقاومت را بر منافع ایران ترجیح می‌دهد؛ در حالی که این چارچوب از توضیح سرکوب‌های داخلی، انسداد سیاسی و حذف نیروهای مترقی در ایران عاجز است.فاصلهٔ میان واقعیت‌های میدانی و این نوع تفسیر گفتمانی نشان می‌دهد که تکیه بر «که بر که» نه تحلیل وضعیت ایران، بلکه برساختن روایتی در خدمت یک قطب‌بندی ژئوپلیتیک است.

چهره‌هایی مانند فانی یزدی، مرتضی محیط، امیر خراسانی، پریسا نصرآبادی و برخی عدالت‌خواهان حزب‌اللهی، هرچند از خاستگاه‌های متفاوت می‌آیند، در یک نقطه هم‌پوشانی پیدا می‌کنند: پیوند با روایتی که نقش خامنه‌ای را در جناح‌بندی‌های داخلی و سیاست خارجی برجسته می‌کند و از این زاویه، انحصارطلبی جناح حاکم را در سایه قرار می‌دهد. این هم‌پوشانی الزاماً به معنای هماهنگی سازمان‌یافته نیست؛ بلکه نتیجهٔ نوعی هم‌گرایی گفتمانی است که از دل ساختار رسانه‌ای و فضای قطبی‌شدهٔ فعلی برمی‌خیزد.همهٔ این چهره‌ها در پی نصیحت به خامنه‌ای برای اصلاح امور هستند، گویا اینان منافع نظام ولایی را بهتر از خامنه‌ای تشخیص می‌دهند ، اما  خامنه‌ای به مانند بندبازی ماهر بهتر از همه نقطهٔ تعادل نظام سیاسی تحت رهبری خود را تشخیص داده و البته با همهٔ اینان ـ به مانند گوژپشت کوتوله‌ای در پس صحنه که با عروسک‌هایش بازی می‌کند ـ هر نیرویی با اندکی فایده، از جمله اینان را برای حفظ قدرت خود به بازی می‌گیرد.در عین حال در چنین فضایی، هر روشنفکر یا تحلیلگری که از سیاست‌های یک ساختار سیاسی مستقر دفاع می‌کند، ناگزیر در جایگاهی قرار می‌گیرد که تحلیل او با منافع آن ساختار گره می‌خورد. این امر نه الزاماً ناشی از ارتباط سازمانی، بلکه نتیجهٔ منطقی برساخت گفتمان است: هنگامی که یک تحلیلگر، به‌جای نقد ساختار قدرت، نقش ت تایید کننده برای آن ایفا می‌کند، عملاً در جایگاه کارگزار گفتمان قدرت قرار می‌گیرد. این همان نقطه‌ای است که در تحلیل رفتار رسانه‌ای علیزاده و حلقهٔ پیرامونی او باید مورد توجه قرار گیرد.از یاد نبریم که رسانه‌هایی دیگر مانند «آلترناتیو» به سرپرستی «پیمان عارف»  با همین منش و روش نیز به خدمت‌گذاری به رژیم ولایت فقیه مشغول هستند و رسانهٔ «بن‌بست» متعلق به آقای «منظرپور» و یا «ایران لیبرال» به سرپرستی آقای «رامین کامران» ـ علی‌رغم مواضع ملی‌گرایانهٔ خود ـ نیز در مرز این خدمت‌گذاری به ولایت هستند و باید در ارتباط با موضع‌گیری‌های خود در حمایت از سیاست خارجی ج.ا. بازاندیشی کنند.

Tagged as: , , , , , , , , , ,

Leave a Reply

Start here